محل تبلیغات شما



 

آسمان افتاده بر سینه ی زمین، اینجا که من زندگی میکنم.  تمام خانه ها حیاط دارند، اینجا که من هستم. بعضی ها حوض دارند، بعضی حوض ها ماهی دارند. بعضی ندارند. بعضی خانه ها باغچه دارند، بعضی ها هم نه. از در و دیوار اندک خانه های شهرهم گاهی شاخه های ترد مملو از گلهای کاغذی سرخ آبی و قرمز آویخته و چشم را مینوازد، آنجا که هیچ چیز چز رنگ خاک و بیابان وآفتابِ ساییده بر سطح شهر نیست. توی یک بعد از ظهر کاملن معمولی تمام عصرهای یکشنبه، دست هایم را توی جیب فرو میبرم و از کنار بیابان های اطراف با صدای همایون میگذرم تا خودم را برسانم به حوالی احوال بچه های کلاسم.  عینک آفتابی ام را میپسبانم به صورتم خاک میدود توی حلقم لبه ی مخنعه ام را میگیرانم تا لب هایم مراقبم برق لبم روی لبه ی مخنعه ام نماسد. کاریش نمیشود کرد قطعا میماسد. خا نخوردن بهتر است از برق لب نداشتن. القصه از خیابان پک و پهنی که هرکس آن را یک پیزی مینامد عبور میکنم . نزدیکای آموزشگاه که میرسم یک طور عجیبی دلم هری میریزد کف پایم. یک تنه از سه تنه ی درختا های بید مجنون کنار در اموزشگاه را از بیخ بریده اند. کنده اند. برده اند. حال نزاری بود توی آن عصر یکشنبه ای که من و همایون تصنی " خوب شد "  را خواندیم و سرخوشانه و حالا . درختی که دیگر سایه ساری ندارد. درخت جان دارد . ندارد؟ درختی که در کنار آن دو بید مجنون دیگر حالا یک تخته چوب تکه تکه بیشتر نیست. دنیا روی سرم خراب شد. دنیا روی سر چند نفر خراب میشود با دیدن این منظره؟ آیا فرقی هم دارد؟ همایون را خاموش میکنم. قلبم توی سینه مچاله شده. خانم منشی میگوید کار مدیر است. بغضم را که فرو میدهم به سرفه میافتم میگویم آزارش چه بود اخر؟ میگوید ماشین نمیشد پارک کرد.

یک روز درخت است یک روز شاخهای گوزن کوهی در بیابان های یزد توی دست یک شکارچی قهار، یک روز فرزند آدم است زیر دست آدمیزادی که فقط نام ادمیت را یدک میکشد یک روز میشود حیوان بینوایی روی خشکی زیر آب یا توی آسمان. خوشبحال ستاره ها، آسوده بخوابید جایتان امن است

 


اور کت مخملی سرمه ای را که به تنم زار میزد و توی بزرگی بی قواره اش گم شده بودم تنگ خود گرفتم  و همانطور که آبان شمالی را به طرف کریمخان میآمدم بالا، داشتم صدای نمایش خوانی مرصاد را گوش میدادم، لبهایم توی سرمای نحیف آبان گاهان ترک برداشته بود و من منتظر بودم هم "او" بیاید. هوا آنقدرها هم که سرد نبود، آبان گاهان هفت روزه بود و زمین زیر پایم، تر. توی آسمان بالای سرم ابرهای مخملین کیپ تا کیپ هم راه به عصری عجیب و پرباران میبردند. توی کوله ام بار ارزشمندی داشتم. نوشته های رستگار بود. چند شعر از دفتر لیلی دستواره و تعدادی سفارش از شراره درشتی که با ثالث بی حساب میشد. دست برده بودم توی جیب هام و خیابان چقدر خالی بود. درختان نشسته به پاییزان، تنهایی ام را در تمام طول مسیر مشایعت میکردند. از کنارشان که میگذشتم تو گویی که صدای سلام خانم عصرپاییزی اتان بخیر را به وضوح میشنیدم که مرصاد یک جایی تپوق زد توی گوشم؛ آنهم درست وقت خوانش این ابیات :

" با گام های استوار از فاصله های بزرگ میگذرم،

در پیشگاه تو رنج را به سخره میگیرم"

سین ها را یکهو بدجور زد و رستگار که همینطوری دلش میخواست سر به تنش نباشد معلوم نبود با شنیدن این صدا چه گابوسی برایش رقم بزند. همینجوری ها بود مرصاد دچار تنش که میشد توی خواندن یا ریپ میزد یا به تته پته میافتاد حالا این وسط تنش از کجا پیدا شده بود الله اعلم. اما قدر مسلم پیدا بود از رستگار هرچیز مهیب و اسفناکی بر میآمد. صدا را برگرداندم، دوباره گوش دادم. گربه ای پیش پایم لغزید و بنا کرد به دلبری و طنازی. صدای مرصاد را گم کردم. نشنیدم سین ها را چگونه زد. گربه ای خپل و زرد که معلوم بود مثل همه ی گربه های شهر گرسنه اش بود. چیزی نداشتم بدهمش. توی کوله ام فقط یک جا مدادی پر از خود کارهای رنگی داشتم و یک کیف پول با سه تا اسکنانس آبی دو هزار تومنی و یک لیوان آبی پلاستیکی، یک آیینه و یک برق لب شاین صورتی. تعدادی کاغذ و دفتریادداشت نسبتا کوچک. سرگرمی گربه شده بودم. با من خیابان را میآمد گرسنه اش بود. پول را هم برای برگشت لازم داشتم. صدای مرصاد همینطور توی گوشهام جاری بود که خیابان نشست به بارانی سهمگین. گربه تند دور شد. صدای مرصاد را پاز دادم. دستهام را بردم توی جیب هام و توی گودی در خانه ای پناه گرفتم. با خودم گفتم خیر است . باران تند تر شد. آن دونفری هم که با من در خیابان بودند جایی برای خودشان پناه گرفتند. هدفون را از توی دراوردم. صدایی بلند و بیمحابا و بی پروا در عصبیتی مدام فریاد میزد: بلانش؟! های بلانش؟! کجایی ؟! از توی گودی بیرون آمدم و تا خوالی فیات آبی رنگ پرواز کردم. تمام شد . رستگار آمد. رستگار در باران آمد


لپ تاب جدیدم را دوست ندارم. صفحه کلیدش زیادی نرم و تخت است و رزولوشن صفحه اش برای من زیادی بالاس. تا میشود و صفحه ی نمایشگرش تاچ است. خیلی بچه مثبت است هرچه خوبی باشد توی این صاحاب شده هست اما من دوستش ندارم. من همان نوت بوک قدیمی خودم را که هر دوماه یک دفعه خرج ستاپ ویندوزش میکردم و موقع تایپ صدای خوب و ضمخت صفحه کلیدش حالم را ج میآورد دوست دارد. حیف . ویندوز نوت بوکم دیگر هیچوقت بالا نمیآید. 


هرکسی یک جایی را برای خودش قرق کرده بود، هرکسی برای خودش ژست های مکش مرگما میگرفت و آن دیگری از آنهمه دلبری در نور و رنگ عکس میانداخت، گاهی هم این وسط توریست های چینی دوربین های آنچنانی بدست از ما میخواستند برویم کنار با زبان خوش، سرگردان و مغشوش، کاسه ی چه کنم چه کنم را رها کردم، دست مرتضا را گرفتم و بردمش گوشه ای دنج درست کنار خروجی مسجد، پنجره ای رنگین و در پسین ضیافت مجلل نور و رنگ و آفتاب صلات ظهر کز کردم. گفتم همینجا مینشینم بست و توعکس بگیر، آفتاب پهن شده بود در رنگین کمان زیبایی روی قالی های گل قرمز مسجد و چه چیز میتوانست ازین زیبایی والا تر باشد، اذان را داشتند میگفتند که گستره ی نور روی قالی ها داشت تمام میرفت، مرتضا تند دوید توی صف که تکبیر را از دست ندهد، من در پناه ستونی ستبر و سترگ، نشستم به انتظار و هیچ در مخیله ام هم نمیگنجید ، یک روزی، یک وقتی بروم نصیر الملک و دوساعت تمام بست بنشینم آنجا که بهشت گمشده ی نورالنور به تماشای شعر های ریخته بر در و دیوار و حتا مرتضا هم نمیدانست آنوقت چه سعادتی ازین بالاتر؟!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها