هرکسی یک جایی را برای خودش قرق کرده بود، هرکسی برای خودش ژست های مکش مرگما میگرفت و آن دیگری از آنهمه دلبری در نور و رنگ عکس میانداخت، گاهی هم این وسط توریست های چینی دوربین های آنچنانی بدست از ما میخواستند برویم کنار با زبان خوش، سرگردان و مغشوش، کاسه ی چه کنم چه کنم را رها کردم، دست مرتضا را گرفتم و بردمش گوشه ای دنج درست کنار خروجی مسجد، پنجره ای رنگین و در پسین ضیافت مجلل نور و رنگ و آفتاب صلات ظهر کز کردم. گفتم همینجا مینشینم بست و توعکس بگیر، آفتاب پهن شده بود در رنگین کمان زیبایی روی قالی های گل قرمز مسجد و چه چیز میتوانست ازین زیبایی والا تر باشد، اذان را داشتند میگفتند که گستره ی نور روی قالی ها داشت تمام میرفت، مرتضا تند دوید توی صف که تکبیر را از دست ندهد، من در پناه ستونی ستبر و سترگ، نشستم به انتظار و هیچ در مخیله ام هم نمیگنجید ، یک روزی، یک وقتی بروم نصیر الملک و دوساعت تمام بست بنشینم آنجا که بهشت گمشده ی نورالنور به تماشای شعر های ریخته بر در و دیوار و حتا مرتضا هم نمیدانست آنوقت چه سعادتی ازین بالاتر؟!
های ,مرتضا ,نور ,ی ,یک ,هم ,برای خودش ,نور و ,روی قالی ,و رنگ ,چه کنم
درباره این سایت