محل تبلیغات شما

هرکسی یک جایی را برای خودش قرق کرده بود، هرکسی برای خودش ژست های مکش مرگما میگرفت و آن دیگری از آنهمه دلبری در نور و رنگ عکس میانداخت، گاهی هم این وسط توریست های چینی دوربین های آنچنانی بدست از ما میخواستند برویم کنار با زبان خوش، سرگردان و مغشوش، کاسه ی چه کنم چه کنم را رها کردم، دست مرتضا را گرفتم و بردمش گوشه ای دنج درست کنار خروجی مسجد، پنجره ای رنگین و در پسین ضیافت مجلل نور و رنگ و آفتاب صلات ظهر کز کردم. گفتم همینجا مینشینم بست و توعکس بگیر، آفتاب پهن شده بود در رنگین کمان زیبایی روی قالی های گل قرمز مسجد و چه چیز میتوانست ازین زیبایی والا تر باشد، اذان را داشتند میگفتند که گستره ی نور روی قالی ها داشت تمام میرفت، مرتضا تند دوید توی صف که تکبیر را از دست ندهد، من در پناه ستونی ستبر و سترگ، نشستم به انتظار و هیچ در مخیله ام هم نمیگنجید ، یک روزی، یک وقتی بروم نصیر الملک و دوساعت تمام بست بنشینم آنجا که بهشت گمشده ی نورالنور به تماشای شعر های ریخته بر در و دیوار و حتا مرتضا هم نمیدانست آنوقت چه سعادتی ازین بالاتر؟!

زخم ها زد بر جانم ولی ...

هر چه کوی ات دور تر ... دلتنگ تر ... مشتاق تر ...

یک ما به ازای لپ تاب دارم اینجا رفیق.

های ,مرتضا ,نور ,ی ,یک ,هم ,برای خودش ,نور و ,روی قالی ,و رنگ ,چه کنم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها